- 30
 - دوبی
 - شريف ، مهندسی کامپيوتر
 -مدیا سیتی دوبی
  


 
 
Hosted and Developed by



Stats provided by
        
 

باگهای دنیا - فکر کردن به مسافت به جای زمان

زندگی در طبقه بیستم یک مشکل اساسی داره. هر موقع مثلا چیزی در ماشین جا می‌گذاریم چنین چیزی در ذهنمون می‌گذره: «اوووووه بیست طبقه بری و برگردی؟ ولش کن!». در حالیکه شاید سوار آسانسور شدن و رفت و برگشت یک دقیقه هم نشه.

دقت که کنی از این موردها زیاد دور و برمون داریم:‌ وقتی به سوپر رفتن که چهار خیابون اونطرف‌تره فکر می‌کنی چنین چیزی از ذهنت می‌گذره: «اوووووه بکوبی بری چهار تا خیابون اونطرفتر و برگردی؟ ولش کن!». در حالیکه از لحاظ زمانی شاید پنج دقیقه هم نشه. یا اگه به سفر رفتن مثلا از خارج به ایران فکر کنی همین‌طور: «اووووه بکوبی دو هزار کیلومتر بری و برگردی؟» در حالیکه مثلا از دوبی یا لندن تا تهران «در به در» شش تا هشت ساعت بیشتر طول نمی‌کشه. یعنی هر لحظه که اراده کنی شش ساعت بعدش در خونه‌تون در تهران هستی. اما باز ذهنمون به جای زمان به مسافت فکر می‌کنه و گول می‌خوره.

جالبه که برعکسش هم درسته: یعنی خیلی مواقع وقتی بحث مسافت مطرح نیست احساس می‌کنیم با کار راحتی روبرو هستیم هرچند اون کار شدیدا زمان‌بر باشه. مثال ساده‌ای مثل مهمانی گرفتن در خانه را نظر بگیر: چون مسافتی در کار نیست خیال می‌کنیم «میان و میرن دیگه!» اما در عمل جمع و جور و بشور و بپوش قضیه زمان زیادی می‌گیره و ذهن ما با «مسافت کوتاه» گول می‌خوره.

مواجهه با این باگ هم مثل همه باگهای دیگه وقتی که بشناسیش راحته: از این به بعد اگر به کاری فکر می‌کردی به جای «مسافت» به «زمان» اون کار فکر کن. (سوپر؟ حتما! مهمون؟ ابدا!)


باگهايی از قديمها:

باگ عدم رعايت فاصله
باگ "رسيدن" و "دسترسی"
باگ قاطی کردن و Bundle کردن
باگ"بايد کامل باشی ، اما نبايد کامل به نظر برسی"
باگ " اين ور - اون ور" و " قاطي كردن لايه ها" (May 17, 2004)


1
اردیبهشت
1389



 

از وقتی که به این خونه جدید اومدیم یک چیز در مورد آسانسورهاش برام جالب بوده: اکثر اوقات یکیشون در طبقه هجدهم و دو‌تای دیگه در طبقه همکف هستند (P-P-18). اوایل فکر می کردیم شاید اتفاقی باشه، اما بعدها به این نتیجه رسیدیم که احتمالا تنظیمی داره که اونها را بعد از مدتی سکون به این حالت می‌بره تا به طبقاتی که مورد نیاز مردم هست نزدیکتر باشند.

قطعا بشر اونقدر پیشرفت کرده که چنین تنظیمی در برنامه‌ریزی آسانسور از بدیهیات تکنولوژی محسوب بشه. به هر حال نوادگان همین آسانسور خونه ما، بشر را به فضا می‌برند و بر می‌گردونند. نمی‌دونم به دلیل خصلت فرمانبر و حرف‌ گوش‌کن آسانسور باشه یا چی، اما چند شبی است از فکر کردن به آسانسوری که خودش تصمیم می‌گیره خالی از طبقه ۱۰ به طبقه ۱۸ بره و اونجا آروم بگیره احساس عجیبی دارم ...


29
فروردین
1389



 

hurt-locker.jpgدیشب رفته بودیم سینمای ابن بطوطه فیلم The Hurt Locker (ترجمه: مهلکه). فیلم بی‌نظیریه و حتما دیدینش. نقد مجله Time نقد خوبی بود:

Some people have the luck or curse to do what they're supremely good at; and the exercise of that skill gives pleasure, even if the job carries the imminent risk of death

و البته این جمله در فیلم که شاهکار بود:

James: [Speaking to his son] You love playing with that. You love playing with all your stuffed animals. You love your Mommy, your Daddy. You love your pajamas. You love everything, don't ya? Yea. But you know what, buddy? As you get older... some of the things you love might not seem so special anymore. Like your Jack-in-a-Box. Maybe you'll realize it's just a piece of tin and a stuffed animal. And the older you get, the fewer things you really love. And by the time you get to my age, maybe it's only one or two things. With me, I think it's one.

و برای کسی که مشغول عبور از دوران کارمندی به «بیزنس‌اونری» (!) باشه این جمله در نقد Time جمله خوبی بود:

A genius makes his own rules; a soldier isn't supposed to


18
فروردین
1389



 

خبرهایی که از ایران می‌رسه یه‌جوریه که دو روز از سیزده‌به‌در گذشته، شک می‌کنی شاید هنوز دروغ سیزده باشه.


15
فروردین
1389



© 2001 - 2010