رفته بودم يک سفر يک هفته ای با بچه ها ... (يا به عبارتی بچه ها اومده بودند يک سفر يک هفته ای پيش من) ...
Mall of the Emirates (به قول پيام مال الفلان!) و Café Céramique طبقه بالاش که ديگه داره پاتوق می شه ... خورشت قرمه سبزی خفن ناهار ... پياده روی در Marina ... همبرگرهای Johnny Rockets ... آجيلهای Long’s Bar ... استخر خونه با نوشابه اندازش! ... قدم زدن اون شب در Madinat Jumeirah ... شام در Toscana همونجا ... اسباب بازی که اون شب خريديم ... Gala Dinner کذايی اونشب! ....املت چهار صبح اون شب کذايی ... و Zinc و Savage Garden و يک مقدار زياد امور کذايی ديگه ...
تموم شد. اما واقعا اين جور تموم شدن اين جور روزها خيلی سخته. فرض کن با دوستانت به يک سفر رفته باشی، اما يک روز در سفر از خواب بيدار بشی و ببينی همه از پيشت رفته اند. تنهايی بعدش واقعا زجرآوره ...
موندم با يک مشت خاطره خوب، پلوپز تميز، کتابخونه تميز، خونه ای که بوی ديگه ای می ده، ادوکلن و ليوان جديد ... و فکرهای جديد: به تنهايی ... به دوری ... به اينکه چرا تنها هستم و نکنه ارزشش را نداشته باشه ... به اينکه چرا به جای اونجا در اينجا هستم و نکنه ارزشش را نداشته باشه ...
اما بعد دوباره برمیگردم به نتيجه ای که اين روزها زياد بهش می رسم: هر تصميمی هزينه ای داره. "تنهايی" و "دوری" هزينه هايی هستند برای رسيدن به هدف. چنين تيپ روزهايی فقط يادآوری می کنند که چه قدر اون هزينه ها بالا هستند. و برای تعادلش چاره ای جز متمرکز شدن به اون هدف نيست.
تنهايی و دوری هزينه های بالايی هستند. فقط بايد موفق شد. خيلی خيلی موفق. اگر نه اصلا ارزشش را نداره ...
... خيلی خيلی موفق ...